سلام بچه ها جوووووووووونم چطورین!؟
دلم براتون تنگیده! به قول علی دلم براتون تنگولیده!!!
بچه ها میخواستم دیروز بیام تا از مدرسه براتون بگم اما خب نشد!
بزارید اول از دیروز بگم:
از مدرسه که رسیدم خونه هرچی زنگ زدم کسی درو باز نکرد! کلیدم همرام نبود که خودم درو وا کنم!
اما اون حس شیشمه بم گفت مامیم خونه خانوم میثمی!*
منم رفتم خونشون!
ساعت 3خواهرم میاد خونه برای همین مامانم به بهونه آبجیم رفت پایین که اونم پشت در نمونه!!!!
خلاصه من انقد گشنم بود همون بالا ناهار خوردم!
بعد با خانوم میثمی حرف زدم و تصمیم گرفتیم بریم خرید!
البت مامانم بعدش اومد بالا و گفت حال نداره بیاد بیرون ولی منو خانوم میثمی رفتیم هفت حوضـــــــــــــــ!
جاتون خالی خیلی بم خوش گذشت!
آدم پایه ایه!!!
خلاصه بیشتر مغازه های هفت حوض و گشتیم تا بالاخره من یه کادو برای آبجیم خریدم!
ولی الان نمیشه بگم چیه! آخه ممکنه بیاد وب بعد کادوش لو بره!
کادوی لو رفته ام که مزه ای نداره!!!
خلاصـــــــــــــــــــــــــــــــــــه...!!!!
برگشتیم خونه!
ولی هفت حوض که بودیم خیلی صفا کردیم! جاتون خالی بستنی ام زدیم! 2تایی!
ساعت نزدیک 9بود که رسیدیم خونه انقد خسته بودم و سردرد داشتم اصن کاری نکردم فقط یه راست رفتم بخوابم!
ولی بازم خوابم نگرفت!
یکم جون کندم و باز دوباره با مامانم و خواهرم رفتیم بالا! یکم اونجا بودیم و باز برگشتیم!!!!!!!!!!!!!!!
ساعت یازده .یازده و نیم بود که خوابیدم!
صبح هم نزدیک بود خواب بمونم!
بروبچ 2شنبه تو مدرسه قصه ش مفصله باید اون تو یه پست دیگه بنویسم!
فعلا بووووووووووسس مووووووووووچچچ بابای
* :خانوم میثمی همسایه طبقه بالایی مونه که ما خیلی بیشتر از بقیه همسایه ها باهاش صمیمی هستیم و فوق العاده خانوم مهربونی هستن!!
نظرات شما عزیزان:


بوووووس
.gif)
[